سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر (قسمت اول)

بسم الله الرحمن الرحیم

رزمندگان گردان حضرت حر استان زنجان در عملیات بدر

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی  بدر :
 شب حمله : قسمت اول
حوالی ساعت یک بامداد روز چهارشنبه 1363/12/22 ، بعد از ساعت‌ ها پیاده روی نفس گیر ، وارد یک کانال آب کشاورزی خشک شده و در امتداد کانال به ستون یک ردیف شده و آماده آغاز عملیات شدیم ، آسمان کاملأ تاریک و منطقه بصورت مشکوکی ساکت و آرام است ، داخل کانال هم چنان در سکوت فرو رفته که صدای تند ضربان قلب همسنگران کاملاً به گوش می رسد


قرار بر آن است که پس از رسیدن رمز عملیات ، از کانال خارج شده و در کمال سکوت به مواضع دشمن نزدیک و در یک حمله غافلگیرانه خط اول دشمن را شکسته و خود را به رزمندگان در محاصره لشگر هشت نجف برسانیم .
 
همگی بی صبرانه منتظر شنیدن رمز و فرمان حرکت هستیم ، اما دقایق به سرعت سپری و خبری از رمز نمی شود ، ناگهان صدای انفجار و تیراندازی مسلسل های سبک و سنگین فضای منطقه را پر می کند و خبر از درگیری شدیدی می دهد که ما کاملاً ازش بی خبر هستیم ! انگاری حمله آغاز و رزمندگان با نیروهای دشمن درگیر شده بودند ، اما دسته ما همچنان داخل کانال و منتظر فرمان حمله و رمز عملیات می باشد . نگرانی از جا ماندن و عدم حضور در صحنه نبرد موجب اعتراض همرزمان شده و در این خصوص برادر خلیل آهومند فرمانده دسته را مورد سوال قرار داده و علت عدم حرکت را جویا می شوند .  برادر آهومند هم نرسیدن دستور حرکت و عدم دریافت رمز عملیات را علت عقب ماندن از بقیه نیروهای گردان عنوان کرده و رزمندگان را به سکوت ‌و آرامش دعوت می کنند .

آتش پر حجم دشمن ، دقیقأ بر روی کانال و اطراف آن هدایت شده و گرد و غبار و دود باروت ، حاصل از انفجارات همه جا را فراگرفته و داخل کانال کاملاً تیره و تار شده و تیر و ترکش مثل باران بر سرمان ریخته میشود. از نحوه آغاز عملیات و جزئیات درگیری هیچ اطلاعی نداریم ، اما داد و فریاد رزمندگان و صدای ناله های جانسوز مجروحان از همان نزدیکها به گوش می رسد و خبر از سنگینی نبرد و اوضاع وخیم منطقه می دهد .

دقایقی را در بی خبری کامل و نگرانی شدید سپری می کنیم تا اینکه یکدفعه سر و کله فرمانده محور ، سردار شهید میرزاعلی رستمخانی پیدا شده و از دیدنمان در داخل کانال بقدری ناراحت می شود که با عصبانیت فراوان از فرمانده دسته علت زمین گیری دسته و عدم حرکت رزمندگان را جویا میگردد  .

پاسخ های برادر آهومند ، سردار را راضی نکرده و با لحنی تند چند تذکر اساسی به ایشان داده و با گفتن رمز عملیات که نام مبارک (یا فاطمه الزهرا س ) است، دستور حرکت داده و خودش هم به همراه چند نفر بی سیم چی ، جلوی دسته افتاده و از کانال خارج و به سمت مواضع دشمن شروع به پیشروی می کنیم  .

از زمین و آسمان آتش می بارد و رگبار گلوله های سرخ رسام لحظه ای قطع نمی شود ، منطقه به جهنمی آتشین مبدل شده‌ و در هر قدم صدهـا گلوله توپ و خمپاره و موشک است که به اطراف ستون اصابت و ترکشهای ریز و درشت شأن زوزه کشان از اطراف مان رد می شوند ، مدام روی زمین خیز می ‌رویم و باز برخاسته و با سرعت به راه خود ادامه می دهیم .

کم کم به محل اصلی درگیری رسیده و ناگهان مقابل چشمانمان چنان صحنه دردآور و ناراحت کننده ای را می بینیم که زبان و قلم قادر به گفتن و نوشتن آن نبوده و نخواهد بود .

با هرقدمی که بجلو بر می داریم ، تعداد بیشتری از همرزمانمان را می بینیم که زخم خورده و شهید وسط میدان افتاده اند ، فضای منطــقه به توسط روشنائی صدها گلوله منور و نورافکن های قوی تانکها و نورحاصل از سوختن خودروهای زرهی دشمن ، کاملا روشن و اطراف تا دهها متر به وضوح  دیده  می شود ، پیکرهای زخم خورده و غرقه درخون یاران و همسنگران در هرطرفی دیده می شود و صدای زمزمه های جانسوز و ناله های دردآلود زخمها که بسیار هم دلخراش و دردآور هستند ، از هر سمت و سو به گوش می رسد .

بعضی از عزیزان مجروح با گرفتن پاهایمان التماس می کنند تا آنها را به عقب منتقل کنیم و بعضی ها هم در حالی که از چند ناحیه مجروح بوده و توانی برای سخن گفتن نداشتند ، با اشاره دست سمت جلو و سنگرهای کمین دشمن را نشان مان می دادند و با زبان بی زبانی می خواستند که به پیشروی خود ادامه دهیم .

به کنار یکی از سه سنگر کمین دشمن که در بالای تپه مانندی به ارتفاع چهار یا پنچ متری از سطح زمین ساخته شده بود رسیده و شدت آتش‌باری دشمن ، مجبورمان میکند که همانجا کنار جاده خاکی ، پشت خاکریزی کوتاه و کوچک پناه  بگیریم ، سردار رستم‌خانی و یارانش از ستون جدا و سمت وسط میدان می روند و ماهم همانطور نشسته و منتظر دستورات بعدی می شویم و طولی هم نمیکشد که خمپاره ای در کنارمان فرود آمده و موجب زخمی شدن تعدای از همراهان می شود .
دسته کوچک ما بطور کامل زمین گیر شده و دیگر میل و توانی برای پیشروی در نیروها دیده نمی شد .
به سراغ برادر آهومند فرمانده محترم دسته رفته و از او خواستم که برخاسته و دسته را به جلــو هدایت کند ، اما ایشان با نظرم مخالفت کرده و گفتند که زیر این آتش سنگین نمی شود پیشروی کرد و با مسیر هم آشنا نیستم و امکان دارد کمی جلوتر عراقها منتظرمان باشند ، پس همینجا نشسته و منتظر آمدن یکی از فرماندهان گردان می شویم .
با تأسف و ناراحتی برگشته و کنار دیگر همرزمان نشستم ، دقایقی گذشت و از فرماندهان گردان خبری نشد ، از سوی دیگر هم آتش پرجحمی که به اطراف سنگرهای کمین هدایت می شد ، شدید تر شده و رزمندگان مجبور به خوابیدن روی زمین شدند ، قابل قبول نبود ، بیخود و بی جهت داشتیم زیر رگبار گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا تلف می شدیم و کسی هم عین خیالش نبود .
دیگه صبر از کف داده و دوباره پیش فرمانده دسته کشیده و ازش خواستم که بلند شده و دسته را سمت جلو حرکت بده تا شاید سایر نیروهای گردان را پیدا کنیم ، برادر آهومند بازم حرف های قبلی را تحویلم داده و هر چه هم اصرار کردم قبول نکرد .
خلاصه ترمز برده و رو به همرزمان کرده و گفتم : اینجا ماندن مساوی است با مرگ ! با تیر دشمن کشته شدن بهتر از مردن زیر خمپاره و ترکشه ! دارم میرم جلو ، هرکس دلش میخواد با دشمن بجنگنه ، بلند شه تا با هم بریم .
بچه ها طوری از دیدن اوضاع وخیم میدان شوکه بودند که اصلاً اعتنایی به حرف هایم نکرده و از سر جاشون تکون نخوردند . بدون درنگ چندتایی  موشگ آرپی جی اضافه از سایر همرزمان گرفته و بدون توجه به اعتراضات برادر آهومند ، تک و تنها شروع به حرکت کردم .  
در قلبم طوفانی عظیم برپا بود و قطره های اشک بدون اختیار از چشمانم لغزیده و صورتم را خیس می کرد ، به سنگرهای کمین دوم و سوم عراقیها رسیده و دیدم اطراف شأن مملو از پیکرهای پاک و سوراخ و سوراخ شده شهداست ، اکثراً بچه‌های گروهان خودمان بودند ، از دور پیکر غرق در نور فرمانده گروهان مان سردار شهید حسین بابائی را دیدم که روی یک جنازه عراقی افتاده ، سریع به طرفش رفته و در مسیر پیکر سوراخ سوراخ شده پاسدار شهید بهرام (یدالله) رجبی را دیده و کمی آنطرف تر هم جسم غرق درخون معاونت گروهان ، پاسدار مخلص و با تقوا ، سردار شهید علی رضوانی به چشمم خورد .
صحنه عجیب و دردناکی مقابل چشمانم به تصویر کشیده شده بود ، تعداد زیادی شهید در اطراف ریخته شده بود و تعدادی هم از رزمندگان مجروح داشتند با ناله و ذکر یا زهرا (س) و یا حسین (ع ) سینه خیز و کشان کشان سمت عقب می رفتند ، کاملاً کلید کرده و فقط به شهدا نگاه کرده و مثل باران بهاری اشک می ریختم .
در همین حال و احوال ، یکدفعه احساس کردم که کسی در پشت سرم می باشد ، سریع برگشته و دیدم که بسیجی دلاور و باتـقوا برادر جانباز حاج نــادر عسگری فرمانده تیم دوم دسته می باشد که با دیدگانی اشکبار پشت سرم داره حرکت میکنه ، بقدری حالم بد بود که با دیدنش بغضم ترکید و هق هق کنان شروع به گریه کردم ، لحظاتی همدیگر را گرم در آغوش گرفته و بدون هیچ حرفی فقط گریه کرده و اشک ریختیم .
منطقه بی وقفه زیر گلوله باران سنگین عراقها بود و از شدت انفجارات زمین و زمان می‌لرزید ، با برادر عسگری قرار گذاشتیم تا حد امکان جلو بریم و به بچه های پیشرو برسیم و با همین فکر شروع به حرکت کردیم ، هرکدام یک قبضه آرپـی جـی هفت در دست داشته و با گام های استوار پیش می رفتیم ، دیگر اعتنایی به انفجارات پی در پی گلوله های توپ و خمپاره نداشته و ترکشها ریز و درشت و گلوله های سرخ رنگ رسام زوزه کشان از هرطرف مان  رد می شدند .
روی جاده خاکی چند تانک ‌و خودروی عراقی در حال سوختن هستند ، به سمت شأن رفته و پس از طی مسافتی به کانال عریض و طویلی رسیدیم که پراز آب و لجن بسیار بدبو بود ، چون کنار جاده خاکی حرکت می کردیم ، وارد کانال نشده و نیم خیز و سینه خیز از روی جاده رد شده و به آنسوی کانال رفته و ناگهان با صحنه ای مواجه شدیم که زبان از گفتنش واقعاً ناتوان و قاصر است .
آن طرف کانال قیامتی برپا بود ، قربانگاهی خونین ‌از دل باختگان پیر جماران ، خاکریز کنار جاده مملو از اجساد مطهر شهدا بود که قدم به قدم هم بیشتر و بیشتر می شدند ، بچه های گردان خودمان نبودند ، برای شناسایی جیب چند شهید را وارسی کرده و دیدیم که رزمندگان دلاور ‌لشگر ‌8 نجف هستند .
بحدی جلو کشیده بودیم که از حلقه محاصره دشمن گذشته و اکنون در کنار نیروهای پاکباز لشگر 8 نجف بودیم ، اما هیچ آدم زنده ای در اطراف دیده نمی شد....
 
_ ادامه دارد...

 خاطره از : بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

با التماس دعا




ادامه مطلب

[ چهارشنبه 98/7/17 ] [ 11:11 صبح ] [ عباس لشگری ]